گنجشک به خدا گفت :

لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگیم ، سرپناه بی کسیم ، طوفان تو آن را از من گرفت .

کجای دنیای تو را گرفته بود ؟

خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود ، تو خواب بودی ،باد را گفتم لانه ات را واژگون کند ، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی !

چه بسیار بلا ها که از تو ، به واسطه محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی .


شاید این جمعه بیاید ، شاید ...